معنی تو گوشی

حل جدول

تو گوشی

سیلی


گوشی

قسمتی از دستگاه تلفن

لغت نامه دهخدا

گوشی

گوشی. (ص نسبی) منسوب به گوش. || همانند گوش. چون گوش. به شکل گوش. || کسی که حرف هر کس را بی تحقیق باور می کند. (فرهنگ نظام). || (اِ) محصول معینی که به شمار اعداد مواشی در ایران از رعایا گیرند چنانکه در هند چون فوج داران مواشی از موضعی آورده باشند و باز به رعایا خواهند که استرداد کنندیک چیزی سر رأس مقرر نمایند و آن را گوشی گویند و این مقابله ٔ سرانه است و آن محصول به شمار سر مردمان باشد چنانکه گذشت. (آنندراج). نوعی از باج که بر جانوران گیرند. (چراغ هدایت). خراجی که از ستور بارکش و دیگر حیوانات می گیرند. (ناظم الاطباء):
گرفته ز آب و رنگ عاشقانه
ز گل گوشی و از صندل سرانه.
تأثیر (از چراغ هدایت ذیل «سرانه »).
|| نام آهنگی است در موسیقی. رجوع به ذیل آهنگ شود. || مرضی است در سر انگشت که ماده فاسد در آن جمع و بعد منفجر می شود. (فرهنگ نظام). گوشه. رجوع به گوشه شود. || آلت تلفن که برای شنیدن حرف آن را به گوش می گذارند. (فرهنگ نظام). آهن ربای کوچک نعلی شکل است که هسته ٔ آن خاصیت آهن ربائی دارد، در مقابل این آهن ربا یک صفحه ٔ آهنی بسیار نازک قرار گرفته که در اثر عبور وجریان متغیر میکرفن از قرقره های گوشی مرتعش میشود وهمان امواج صوتی را ایجاد میکند. در تلفنهای معمولی میکرفن و گوشی روی دسته ٔ کائوچو نصب شده است. این مجموعه را معمولاً گوشی میخوانند.


بیخ گوشی

بیخ گوشی. [خ ِ] (ص نسبی) نجوی. آهسته سخن گفتن چنانکه دیگری نشنود.
- بیخ گوشی حرف زدن، بیخ گوشی صحبت کردن. بیخ گوشی گفتن. و رجوع به ترکیبات بیخ ذیل بیخ شود.


گران گوشی

گران گوشی. [گ ِ] (حامص مرکب) کری. سنگین گوشی:
بد مشنو وقت گران گوشی است
زشت مگو نوبت خاموشی است.
نظامی.
رجوع به گران گوش شود.


گنده گوشی

گنده گوشی. [گ َ دَ / دِ] (حامص مرکب) صفت گنده گوش. رجوع به گنده گوش شود.


کلان گوشی

کلان گوشی. [ک َ] (حامص مرکب) بزرگ گوش بودن. اذانی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلان و ماده ٔ قبل شود.


تو

تو. [ت ُ] (ضمیر) به عربی انت گویند و بمعنی خود هم آمده است که آن را خویش و خویشتن خوانند. (برهان). ضمیر مفرد مخاطب که بعربی انت باشد و بمعنی خود و بمعنی ترانیز آمده. (آنندراج). بمعنی خود و ترا نیز آمده. (غیاث اللغات). کلمه ٔ اشاره به شخص مفرد مخاطب. (ناظم الاطباء). و نیز بمعنی خود آید. (شرفنامه ٔ منیری). ضمیر دوم شخص مفرد مخاطب. فردوسی هم تو و هم تو استعمال کرده. پارسی باستان «تووتم » (تو)، اوستائی «توم »، «توام »، «تو»، «توه »، نیز «توم »، «توم » (بارتولمه 660)، ایرانی باستانی «توه »...، پازند «تو»، «تو»، هندی باستان «توم »، «توه »، ارمنی «دو» (تو)، کردی «تو»، افغانی «ته »، استی «دو»، «دی »...، نیز استی «دئه »... گیلکی «تو». (حاشیه ٔ برهان چ معین). ضمیر منفصل دوم شخص مفرد که در حالت فاعلی و مفعولی و اضافه و ندا بکار رود و ضمیر متصل مرادف آن «َت » است. مرکب از «ت » +«و» بیان ضمیر که بگفته ٔ شمس قیس رازی این واو در دو کلمه ٔ «دو» و «تو» آید ولی برحسب شواهدی که هست متقدمان گاه در شعر «و» را نیز تلفظ کرده اند (مصوّت بلند) و بعید نیست در لهجه ها هم تلفظ شود:
اگر بگروی تو به روز حساب
مفرمای درویش را شایگان.
شهید بلخی.
شدم پیر بدین سال و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پرانجوخ و تو چون چفته کمانی.
رودکی.
ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش و از تو تن و زبان.
رودکی.
پیر و فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یاکند.
شاکر بخاری.
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوب رویان ماه مناوری.
خسروی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج.
منجیک.
خرد چشم جان است چون بنگری
تو بی چشم، شادان جهان نسپری.
فردوسی.
نخستین ِ فطرت پسین ِ شمار
توئی، خویشتن را به بازی مدار.
فردوسی.
سه پاس تو گوش است و چشم و زبان
کزینت رسد نیک و بد بی گمان.
فردوسی.
تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی
تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی...
اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند
بر آسمان بر، استارگان شوند شوی
عذاب دوزخ آنجا بود، کجا تو نیی
ثواب جنت آنجا بود، کجاتو بُوی
برند آن ِ تو هر کس، تو آن ِ کس نبری
دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 126).
تو آزادی و هرگز هیچ آزاد
نتابد همچو بنده جور و بیداد.
(ویس و رامین از امثال و حکم دهخدا).
تو از بردباران بدل ترس دار
که از تند در کین بتر بردبار.
اسدی (از امثال و حکم دهخدا).
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که دُر گرچه کوچک، بها بین نه سنگ.
اسدی (ایضاً).
چواز تو بود کژّی و بی رهی
گناه از چه بر چرخ گردان نهی ؟
اسدی (ایضاً).
بفرمود کاین با تو همراه کن
چو رفتی نثار شهنشاه کن.
(گرشاسبنامه).
تو آنگه دانشی باشی که دانی
که از دریای جهلت نیست معبر.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
بی چشم تو چو چشم تو بختم غنوده شد
بی زلف تو چو زلف تو پشتم خمیده شد.
امیر معزی (از آنندراج).
ای صدر دین و دنیا، دنیا و دین تو
خالی نیند یک نفس از آفرین تو.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 260).
ای مهتران ملک همه زیردست تو
وی سروران دهر همه خاک پای تو.
سوزنی (ایضاً ص 262).
ای بزرگی و بی نظیری تو
بس خردمند و بی خطیری تو.
سوزنی (ایضاً ص 262).
دست فرسود جود تو شده گیر
حشو گردون دون و عالم شوم.
انوری (از آنندراج).
جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو، که خواهد نواخت ؟
نظامی.
چه عذر آری تو ای خاکی تر از خاک
که گویائی در این خط خطرناک ؟
نظامی.
گرچه با تو ز کار خود خجلم
بی توئی نیست در حساب دلم.
نظامی.
ای نظامی پناه پرور تو
به در کس مرانش ازدر تو.
نظامی.
عمر چون آبست و وقت او را چو جو
خلق باطن ریگ جوی عمر تو.
(مثنوی چ خاور ص 24).
چون نمائی مستی ای تو خورده دوغ
پیش من لافی زنی آنگه دروغ.
مولوی.
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
دو جهانی بدین صغیری تو
تا تو را مختصر نگیری تو.
اوحدی.
به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار، بیار.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 169).
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان می شد و در آرزوی روی تو بود.
حافظ (دیوان ایضاً ص 143).
به خاک پای تو ای سرو نازپرور من
که روز واقعه پا وامگیرم از سر خاک.
حافظ.
هلاک حوصله ٔ دیده های گستاخم
که چون نظاره ٔ روی تو تاب می آرد.
شفائی (از آنندراج).
- تو و خدا، در مقام قسم گویند. و همچنین خدا بر تو به معنی سوگند خدا آید. (غیاث اللغات).
- امثال:
تو آن وَرِ جو من این وَرِ جو، نظیر: تو سی خودت من سی خودم. تو بخیر ما به سلامت. هذا فراق بینی و بینک. (قرآن 18 / 78). (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 556).
تو هم بمطلب خود می رسی شتاب مکن (هنوز اول عشق است اضطراب مکن...)،مصراع ثانی بیت را بمزاح به دخترانی که از جهاز یا شوهر رفتن عروسی حکایت کنند، گویند. (امثال و حکم ایضاً ص 567).
توهم یک تنبان قرمز پیش خدا داری، تو نیز مأیوس نباش. (امثال و حکم ایضاً ص 567).
تو یکی من یکی، نظیر از ترکی، که در میان فارسی زبانان نیز متداول است: سن بیر کیشی من بیر کیشی. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 566).

فرهنگ فارسی هوشیار

گوشی

آلت تلفن که برای شنیدن حرف آنرا به گوش می گذارند


در گوشی

پچ پچ کردن زیر گوشی.


گران گوشی

سنگینی گوش کری: بد مشنو وقت گران گوشی است زشت مگو نوبت خاموشی است. (نظامی)

فرهنگ معین

گوشی

گیرنده تلفن که به وسیله آن صدای طرف مکالمه شنیده می شود، وسیله ای برای پوشاندن گوش برای سرما و گرما، اسبابی برای گوش دادن به صداهای درون بدن جاندار مثل قلب و ریه، سمعک، نوعی بیماری در سرانگشتان که باعث عفونت آن می شود. [خوانش: (اِ.)]

فرهنگ عمید

گوشی

قسمتی از دستگاه تلفن یا اف‌اف شامل یک دسته و دو بخش سوراخ‌دار،
(پزشکی) وسیله‌ای که از یک قطعۀ شیپورمانند و چند لوله تشکیل شده که به‌وسیلۀ قطعه‌ای که در گوش قرار می‌گیرد صدای قلب و شش‌ها شنیده می‌شود،
وسیله‌ای معمولاً پلاستیکی که در گوش قرار می‌دهند تا هنگام شنا آب وارد گوش نشود،

تعبیر خواب

گوشی معاینه

دیدن گوشی معاینه در خواب، نشانه آن است که نقشه ها و امیدهای شما نقش بر آب خواهد شد. - آنلی بیتون

گویش مازندرانی

گوش گوشی بئوتن

در گوشی سخن گفتن

معادل ابجد

تو گوشی

742

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری